
نه تخت میطلبم نی به حسرت تاجم-زنده یاد یحیی جواهری
نه تخت میطلبم نی به حسرت تاجم
پرندهام به هوای بهار محتاجم
نه بازگشت نه تسلیم نی فرار نه ترس
خوشم که تیر غمت را یگانه آماجم
پناه برده دلم در فرنگ چشمانت
و ناگهان تو کمر بستهای به اخراجم
خوشم که کشته به شمشیر عشق خواهم شد
حسین نیستم اما رفیق حلاّجم
سلام اول صبح از تو و علیک از من
تو آفتابی و من مرتفعترین کاجم
تمام هستی من موجهای بیتابی است
و من چو قایق تنها به دست امواجم
به یک دقیقه که در محضر شریف توام
چنان بوَد که به خلوت سرای معراجم
شعر
بچه های مولانا
دختران رابعه
داستان
مقالات ادبی
رویداد های ادبی
رویدادهای فرهنگی هنری
چند رسانهای
درباره ما
نشر شادیان






