تو نیستی که ببینی غم جهان مرا-مژگان فرامنش

تو نیستی که ببینی غم جهان مرا
زمین تنگ و قفس های آسمان مرا

من و سکوت غم انگیز سرد این خانه
و تو که برده ای از خاطرت نشان مرا

چنان به هستی و دنیای خویش باریدم
که برده سیل غم انگیز آشیان مرا

تو نیستی که ببینی چگونه می گذرد
بهار زندگی از کوچه ی خزان مرا

چنان مقابل آیینه ی غبار آلود
نشسته ام که نفهمیده ای زبان مرا

هنوز زنده ام اما چه سود، خط زده اند!
میان دفتر تقویم ها زمان مرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *