
هدیه ارمغان-گریههایم در اتاقی در گرفت
گریههایم در اتاقی در گرفت
دامنم دور اجاقی در گرفت
گفته بودم بگذرم از زندگی
زندگی بر روی طاقی در گرفت
دستهایت تا که بر دستم رسید
بر لبانم اتفاقی در گرفت
پردهها و چوکی و سقف و زمین
بر نگاهم جفت و تاقی در گرفت
تا سرم در شانهات بگذاشتم
ما و تو ماندیم و باقی در گرفت
شعر
بچه های مولانا
دختران رابعه
داستان
مقالات ادبی
رویداد های ادبی
رویدادهای فرهنگی هنری
چند رسانهای
درباره ما
نشر شادیان






