
از مرگ های ما را با خبر کرده – زینب بیات
از مرگهای تازه ما را با خبر کردهتقویم ما، غمهای ما را بیشتر کرده یک روز در این باغ، بذر داغ میکاردیک روز در خون، رخت ما را باز، تر...
از مرگهای تازه ما را با خبر کردهتقویم ما، غمهای ما را بیشتر کرده یک روز در این باغ، بذر داغ میکاردیک روز در خون، رخت ما را باز، تر...
ایکاش آغوش و شراب و آب و نان باشددنیا برایت بهتر از افغانستان باشد گنجشکهای بوسهام را در یخن بگذارتا از گزند باد و باران در امان باشد در پیش...
من زندهام به وعدهی دیدار در غروببا خندهها و قهوه و سیگار در غروب با رقص نور و شُرشُر آب و صدای قوشعر و شراب و نغمهی گیتار در غروب...
زیر آوار درد پوسیدم شانههای مرا تکان بدهیدمن مهیای رفتنم اما چند روزی به من زمان بدهید روی خواب و خیال من هر شب بختک نحس مرگ افتادهخستهام از زمینتان...
تنهاترین و خسته و دلبند هیچکسدلتنگ و دل پریش به مانند هیچکس تا شاخهی درخت خودش قاتل خود استپس اعتماد نیست به پیوند هیچکس دلشاد وعدههای تو اصلن نمیشومباور نماندهاست...
بر شیشه میزنند فقط سنگ بیشتر بر چشم پاک آینهها رنگ بیشتر تا مینشست بر دل یک پنجره غبار هر دست میکشید به او چنگ بیشتر آندم که غم به...
دلم غیر از طواف روی تو دینی نخواهد داشتبجز اسطورهی چشم تو تلقینی نخواهد داشت قطار اشک را هر شب به پای خنده میریزمولی این قطرههای شور، شیرینی نخواهد داشت...
روی آوار ها قدم ننهیدزیر آوار زنده جانهایندقلبهای تپندهای دارندبیصدا ماندهاند و تنهایند بیصدا ماندهاند و منتظرنددست خیری نجاتشان بدهدتنشان را برون کند از خاک تا دوباره حیاتشان بدهد پدری...
حالا که مدتهاست از یادت فراموشم…؛حالا که از شهری به شهری، خانه بر دوشم… هر روز را با یاد تو مینوشم و هر شب…یادِ شراب بوسههایت میبرد هوشم با تو...
بلور برفهاى كوه البرز است تنپوشتكبوترهايم آزادند در زندان آغوشت تنم را آشنا با پیچوخمهای تن خود کنعزیزم گوش شیطان کر، نگو: كردم فراموشت… ببين امواج خواهش پشت هم مىبارد...