
حس میکنم با دیگران بیگانه بودن را – عاطفه سادات موسوی
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ حس میکنم با دیگران بیگانه بودن راعاقلتر از هر...
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ حس میکنم با دیگران بیگانه بودن راعاقلتر از هر...
خود را بغل کردهاست در تختی که دنیاستروحی که خاموشاست اما غرق غوغاست روحی خمیده، خندههایش لب پریدهروحی که در عین شکستن باز زیباست هر روز او چیزی به جز...
تعبیر کن ستارهی دنبالهدار را در خوابهای این زن خسته بهار را رودم که در تمام جهان راه میروددر من بجوی منظرهی آبشار را پرواز تا بلندی هفت آسمان چه...
دست مرا بگیر که از دست رفتهامدست مرا که باز به بنبست رفتهام این جاده را به نقطهی پایان رساندهاماین جاده را که پای مرا بست، رفتهام در جستجوی یاد...
تو رنگ آبی هفت آسمان را با خود آوردیزمین سبز و باغ ارغوان را با خود آوردی خدا با خلقتات حتی به شبها روشنی بخشیدتوگویی پرتو یک کهکشان را با...
باران غم، بلندی دردی که جاری است این رود اشک زمزمهی بیقراری است دست مرا بدست جدایی سپرد و رفت دنیا نمک نریز! که این زخم، کاری است یک ناله...
«زندهجانِ »به مرگ خو کرده«زندهجانِ »به خون نشستهی منغیر این واژههای سرگردانچیزی از دستهای بستهی من_ برنیامد که زیرِ آواریزندگی را وجب وجب کشتندچشمهایی که از امید تهیدستهایی که خاک...
زندهجان نام دیگرِ مرگ استزنده بلعیده کودکانش راخشم خاکش هنوز بیدار استتا به خون تر کند جهانش را چشم و گوش جهان چه کور و کر استروزگار غریب آمده تا...
به جان تو قسم، رنج و غمات را دیدن آسان نیستتراژیدی تلخِ ماتمات را دیدن آسان نیست هزاران سر مسیحِ دارهای دین و مذهب شدکتاب خاطرات مریمات را دیدن آسان...
از مرگهای تازه ما را با خبر کردهتقویم ما، غمهای ما را بیشتر کرده یک روز در این باغ، بذر داغ میکاردیک روز در خون، رخت ما را باز، تر...