

بلور برفهاى كوه البرز است تنپوشت
كبوترهايم آزادند در زندان آغوشت
تنم را آشنا با پیچوخمهای تن خود کن
عزیزم گوش شیطان کر، نگو: كردم فراموشت…
ببين امواج خواهش پشت هم مىبارد از چشمم
به اعماق شب توفانى چشمان خاموشت
گرفته دستهايم در بغل دستان سردت را
و گرماى نفسهايم به رقص افتاده در گوشت
لبان خون چكانم مىكند دعوت لبانت را
بساط فتنه را چيدم كه از سر بگذرد هوشت
از اين عشقى كه ختمش مردنم باشد نمىترسم
پلنگ من! به ميل خود به دام افتاده خرگوشت
منى كه روزگارم معنى اصل جهنم بود
بهشتى تر نديدم از خودم وقتى در آغوشت…
فقط رويا… تمام خانه مانده چشم در راهت
ببين يخ بسته روى ميز من فنجان دمنوشت!
زدم هى زنگ، گلها خشک ، شامت سرد شد برگرد…
گرفتم حرف آخر را از آن گوشی خاموشت