خواستم مهربان بمانم و خوب، که زنِ زندگیت من باشم – تمنا مهرزاد

خواستم مهربان بمانم و خوب، که زنِ زندگیت من باشم
که بپوشی به روی مرگ مرا، دامن زندگیت من باشم!
لقمه‌ی کمتر از دهان تو من، لقمه‌ی بیشتر تو باشی و تا
لای دندان مرگ گیر کنی، دهن زندگیت من باشم

شعر می‌ریختم، تو چای سیاه روی خاکستریِ سیگارت
پک زدی، سوخت با دلم خطِ نازک روسریِ سیگارت
ناگهان باد شد دوباره وزید، در دل کوچک اتاقم که
مانده در جیب خاطراتش آن بسته‌ی آخریِ سیگارت

باز شب می‌رسد سراغ غمم، تا که فکری به حال من بکند
که زنی در سرم برقصد باز، با خیالت کمی اَتَن بکند
رژ لب‌های سرخ، سایه‌ی سبز، رنگ موی سیاه و دامن زرد…
تا که فکری به حال این همه رنج، در تقلای “زن شدن” بکند

که نباشی؛ اتاق سرفه کند، بعدِ “خمیازه‌های کشدارش”
روزها را ببلعد از من و شب هی بریزد به روی دیوارش
گیر کردم؛ من استخوانی که زیر دندان گربه‌ای شوخ از
دهنش لیز خورده باشم در، حلقِ نازک، گلوی ناچارش…

که نباشی‌ و لکه دار شود، پاکیِ دامنِ غزل‌هایم
که کبودی دوباره رخنه کند، بر لب و گردن غزل‌هایم
تکه تکه، چهارپاره شوند، واژه‌ها روی تختِ افکارم
تکه تکه چهار پاره شوند واژه‌هایی که قطع عضو شدند
گاه با مرگ ازدواج کنند، مدتی با زنِ غزل‌هایم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *