پناهندگی

داستان داستان کوتاه

داستان کوتاه ماندن-شفیق صادقی

– «من نمیام!» این را که گفتم چشم‌های حسین‌دایی گرد شد. گفت: «یعنی چی نمیای؟! ما با هم قرار گذاشته بودیم!» کوله‌ام را برداشتم و با یک لب‌خند لایت بهاری...