
تو را بهار تو را صبح عید میدانم – سعید مبشر
تو را بهار تو را صبح عید میدانم تو را جوانشدن سررسید میدانم تو را مجسمهای از غبارِ روشن ماه که باد ریخته در پای بید، میدانم جهان...
تو را بهار تو را صبح عید میدانم تو را جوانشدن سررسید میدانم تو را مجسمهای از غبارِ روشن ماه که باد ریخته در پای بید، میدانم جهان...
با چشم تو در دفتر خود داشت تبانی نقشی که زد از چشم تو شد جام جهانی ابروی کمانت شده جنگاور و خونریز یک آلت قتّالهی زیبای نهانی ...
طلوع کردی و از نورت آفریده شدم دم از بهار زدی گل به گل دمیده شدم من اتفاق کمی بودم و شبی ناگاه نگاه کردی و اینگونه شد که...
پیِ دلجویی خاطر، سرِ راهی گاهی سوی من نیز توان کرد نگاهی گاهی دلق را چاک کن و پیرهن عیش بپوش بهتر از رنج ثواب است، گناهی گاهی...
ای نازنین نگار که چون دلبری کند ما را به تشنگی سوی خود رهبری کند موسای روزگاری و عیسای هر زمان پیش تو کیست دعوی پیغمبری کند؟ تو از تمام...
وقتی که فصل روحیه اردیبهشت نیست فرقی میان دوزخ ما با بهشت نیست آیینههای بینش ما فرق میکند در ذات پاک آینهها خوب و زشت نیست گفتید بین صورت...