
داستان کوتاه صفحه نجات – نرگس موسوی
دروازه را میبندی، پشت سرت. فکر میکنی دیگر صدایی نمیشنوی اما همهمهها هنوز به گوشات میرسد. از دروازه فاصله میگیری. پشت سر هم نفس میکشی. گرمی نفسهایت با تاریکی و...
دروازه را میبندی، پشت سرت. فکر میکنی دیگر صدایی نمیشنوی اما همهمهها هنوز به گوشات میرسد. از دروازه فاصله میگیری. پشت سر هم نفس میکشی. گرمی نفسهایت با تاریکی و...