داستان

چارباغ خیال نشست هفتگی

نود و دومین نشست ادبی چارباغ خیال

نشست ادبی «چارباغ خیال»جلسه‌ی نود و دومگزارش: طاهری دریابان نود و دومین نشست ادبی «چارباغ خیال» در بلخ، بعد از ظهر روز پنج‌شنبه ۲۸ حمل (فروردین) ۱۴۰۴ خورشیدی، با حضور...

چارباغ خیال نشست هفتگی

نودمین نشست ادبی چارباغ خیال

چارباغ خیال در بلخ نشست نودم گزارش: سهراب حفیظی نودمین نشست ادبی «چارباغ خیال» در بلخ، پس از ظهر روز پنج‌شنبه ۷ حمل (فروردین‌ماه) ۱۴۰۳ خورشیدی، با حضور پرشکوه سرایندگان...

داستان

داستان کوتاه بی خُلق – شفیع بی ریا

من در عذاب هستم اما علتش را درست نمی‌فهمم. از این‌که از احسانم کسی خبر نشد عذاب می‌کشم؟ از این عذاب می‌کشم که تکسی‌ران من را توصیف نکرد؟ آن زمختِ...

اجتماعی داستان داستان کوتاه

تابلو – مرسل ماندگار نیازی

با غمِ‌ غریبی که در دل دارم، شروع به ‌نوشتن داستانِ تازه‌ام می‌کنم. دلم می‌خواهد کمی گریه کنم، روحِ‌ من فقط با گریه ارضا می‌شود. همیشه نیاز شدیدی به ‌رنج...

اجتماعی داستان داستان کوتاه درام

داستان کوتاه نادیا – سارا کامگار

بعضی چیزها همه جا یک شکل هستند. مثل همین تیک تاک ساعت که روی اعصاب است یا صدای بازی بچه ها که از کوچه می‌آید و همیشه نزدیک عصر بلند...

چارباغ خیال رویداد های ادبی

هشتاد و پنجمین نشست ادبی چارباغ خیال

گزارش: #حمزه_عابر هشتاد و پنجمین نشست ادبی «چارباغ خیال»‌ در بلخ،‌ روز پنج‌شنبه ۲۵ دلو(بهمن‌ماه) ۱۴۰۳ خورشیدی، با گردهمایی جمعی از شاعران بلخی برگزار گردید. این نشست از سوی انجمن...

اجتماعی داستان داستان کوتاه درام

داستان کوتاه شیرین-فرهنگ بیضایی

آفتاب چاشت در آسمان صاف می‌درخشید و کابل مانند هر روز دیگری ازدحام سنگینی داشت. مامور ترافیک، به نوبت موترهای یک سمت جاده را می‌گذاشت عبور کند و بعد از...

اجتماعی داستان داستان کوتاه داستان کوتاه حمزه عابر درام

داستان کوتاه یاسین-حمزه عابر

درد هنوز در سلول‌سلول وجودش راه می‌رفت. ناامید و دلگیر در یکی از ماشین‌هایی که در صف ایستگاه، ایستاده بود، نشست. تابستان به صورت شهر مزارشریف آتش پکه می‌کرد و...

داستان داستان کوتاه

داستان کوتاه لیلی کابلی-محمد بشیر عالمیار

لیلا را از زمانی که در مکتب لیسه نسوان درس می‌خواند و من آن‌جا در کانتین مکتب کار می‌کردم، می‌شناختم. همیشه در تفریح به کانتین می‌آمد و پاپر و بیسکیت...

داستان داستان کوتاه

داستان کوتاه ماندن-شفیق صادقی

– «من نمیام!» این را که گفتم چشم‌های حسین‌دایی گرد شد. گفت: «یعنی چی نمیای؟! ما با هم قرار گذاشته بودیم!» کوله‌ام را برداشتم و با یک لب‌خند لایت بهاری...