
تو را بهار تو را صبح عید میدانم – سعید مبشر
تو را بهار تو را صبح عید میدانم تو را جوانشدن سررسید میدانم تو را مجسمهای از غبارِ روشن ماه که باد ریخته در پای بید، میدانم جهان...
تو را بهار تو را صبح عید میدانم تو را جوانشدن سررسید میدانم تو را مجسمهای از غبارِ روشن ماه که باد ریخته در پای بید، میدانم جهان...
طلوع کردی و از نورت آفریده شدم دم از بهار زدی گل به گل دمیده شدم من اتفاق کمی بودم و شبی ناگاه نگاه کردی و اینگونه شد که...
پیِ دلجویی خاطر، سرِ راهی گاهی سوی من نیز توان کرد نگاهی گاهی دلق را چاک کن و پیرهن عیش بپوش بهتر از رنج ثواب است، گناهی گاهی...
ای نازنین نگار که چون دلبری کند ما را به تشنگی سوی خود رهبری کند موسای روزگاری و عیسای هر زمان پیش تو کیست دعوی پیغمبری کند؟ تو از تمام...
وقتی که فصل روحیه اردیبهشت نیست فرقی میان دوزخ ما با بهشت نیست آیینههای بینش ما فرق میکند در ذات پاک آینهها خوب و زشت نیست گفتید بین صورت...
گرچه در غربت، ولی ای نغمهی جان! میشناسیمت از بهشت افتاده، ای آواز هجران! میشناسیمت راوی تنهایی ما از همان روز نخستینی شعر! ای دیباچهی غمهای انسان! میشناسیمت ...
کو آسمان و لذت کاغذپرانیاش؟بر باد رفته خندهی رنگینکمانیاش این غنچهی شریف که کنج مزار سوختنشکفته ریخت میوهی شیرینزبانیاش از روزنامهها خبری سرخ میچکدبر خاک دانه دانه شده نوجوانیاش تاریک...
این شاهراه قونیه است، یا جاده ی هرات شماستاینجا سماع حضرت شمس، در شور و در بیات شماست این بانگ “شاه کابلی” است، از شامگاه بلخ، مگر؟محو قمارخانه ی ما،...