رونمایی از رمان “پرتگاه” در نخستین نشست تخصصی کتب ادبی “سنجه”

به همت انجمن ادبی خانه مولانا و معاونت فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اولین نشست تخصصی سنجه به بهانه رونمایی و نقد کتاب داستانی «#پرتگاه» اثر سید محمدعلی موسوی برگزار شد.
ریحانه بیانی، سعادت سادات جوهری و دکترمصطفی سلیمانی منتقدین و سید مرتضی شاه‌ترابی مجری کارشناس برنامه بودند.
این محفل ادبی با قرائت  سید عباس موسوی آغاز شد و نوربخش این برنامه گردید.
در نخست آقای باباجانی از نمایشگاه خوشنویسی افغانستان گزارش داد و خوشحالی خود را از حضور نویسندگان افغانستان در معاونت فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات نشان داد. آنگاه از جشنواره کودک و نوجوان سلام و حضور نویسندگان کودک افغانستان یاد کرد؛ به همین مناسبت لوح سپاسی برای خانم سعادت سادات جوهری، نویسنده وشاعر کودک و نوجوان بخاطرهمکاری با جشنواره سلام تقدیم شد.
شاه‌ترابی با سپاس از آقای باباجانی نویسنده کودک و نوجوان جلسه نقد را از خانم جوهری با این عبارت نویسنده آغاز کرد.
«سعادت سادات جوهری، داستان‌نویس، شاعر و روزنامه‌نگار»، ساختار و عناصر داستانی را فراوان ستود و بهره‌وری از آیه‌ها و روایت‌ها را شاه‌کار دانست. وی، افزایش وزن گفتگوی فلسفی را کاست و به یک‌دستی زبان و پیوند ژرف هسته و پوسته افزود.»
جوهری ایده داستان را ستود و جا انداخته و هضم شده دانست. وی پیوند زندگی را با فلسفه برجسته کرد و این داستان را انگیزش زندگی دانست و آغاز داستان را این گونه خواند:
«رگ‌های نازک روشنایی، زیر پوست تاریک آسمان می‌تپیدند. گرگ و میش، تا نیم ساعت از راه هوایی می‌رسیدند. روی نَمَد با پوش سپید و گل‌های آبی، به پهلوی راست افتادم. زیر تابلوی «عصرِ عاشورا»ی فرشچیان، پای دیوارِ میانۀ خانه، روی فرشِ چسپیده به آشپزخانه آرام گرفتم. بالشت نقره‌یی را زیر سر کشیدم. مژه‌هایم گره خوردند. دیدم از آسمان، خط باریک و کژ به رنگ آبی مایل به خاکستر، به پهلوی چپم خورد. مانند رعد و برق، تند و ترسناک بود و بی‌صدا. آوایی در گوشم پیچید: «همین حالا سرطان گرفتی!» گرداگردم را نگاه کردم و گوینده را ندیدم.»
وی کاربست فعل کنونی را برای هم‌ذات پنداری زیبا دانست و توصیف های ایستاده و در حرکت و خودگویی نویسنده را هم برای عمق بخشی داستان ستود و همین طور دوستی او را با مهتاب خیلی عالی دانست. در یک جا مهتاب را به چهره همسر تشبیه کرده و در جایی هم بخشی از آسمان.
«مهتاب درست مانند چهرۀ فاطمه در شب عروسی ‌‌می‌تابد. آرایش‌های صورت مهتاب به خاکستری می‌زند و از فاطمه به صورتی نزدیک به سرخی می‌زد.
مهتاب مانند داس تیزشده در دست دهقان، روی مزرع سبز فلک، چپ و راست علف دِرَو ‌‌می‌کند و گندم و جو. یادم از کِشتۀ خویش می‌آید و هنگام دِرَو. اگر خوابم راست باشد، هیچ قَوده و پُشتۀ جَو و گند‌‌می ‌بدون آفت در زمین‌های زندگی نکاشته‌ام تا دِرو کنم.
از نوشتن چند کلمۀ نهج‌البلاغه، صحیفۀ سجادیه، نویسندگی، کفایه و مکاسب روی تخته سپید با ماژیک سیاه، بی‌وضو و باوضو ذهنم پُرباد ‌‌می‌شود. با کِلک خیال‌انگیز، آهسته به پیشانی‌ام می‌زنم:
_ «اگر پول آموزش‌های ساعتی نبودی، صفحه‌های سپید را سیاه ‌‌می‌کردی؟»
بادم فیرررر خالی ‌‌می‌شود.»
خانم جوهری ادامه داد: سنجش از خود هنگام نزدیک به مرگ و در حال سرطان یا فرصت اندک، آموزندگی دارد و کاستی های خود را نشان می دهد به عنوان یک تجربه زیستی؛ آیا خود را ببخشم یا نه؟! نویسنده کم کم تا پایان کتاب ما را به فکر وا می دارد تا به اشتباهات خود پی بریم. این به زیبایی داستان می افزاید. داستان چیزهای شگفت دارد مانند استفاده از آیه های قرآن به شکل هنرمندانه؛ نمی گوید آیه شصت سوره انعام.
«ذهنم می‌پرد بالای قلۀ کوه بابا. هابیل، بهترین گوسفند را از میان گله برای قربانی برگزید و قابل بدترین خوشه‌های پوچ را از گندم‌زارش. هر دو تحفه‌ها را بالای قله رساندند و دست‌ها را به آسمان. از قربانی‌های خویش دور و دورتر رفتند. تنها از بالای قلۀ روبه‌رو، به قربانی، چگونگی بالا رفتن آن‌ها را به آسمان نگاه می‌کردند. جرقۀ آبی تیز و تند، از آسمان تنها بالای گوسفند فرود آمد و آن را در آغوش فشرد و از فرق سر تا نوک پا بوسید. خوشه‌های پوچ و گندیده سرِ جای خود ماندند؛ ناامید با دهان باز و سرگردان. از شادی در پوستم نمی‌گنجم؛ پهلوی چپم را ماساژ می‌دهم.»
شاه‌ترابی مجری‌کارشناس نخستین محفل تخصصی سنجه، ارزش تجربی داستان را هرچه نادانسته تر بهتر شمرد و از خانم جوهری دو پرسش فنی طرح کرد و از وی خواست در نوبت پسین پاسخ دهد. با این جمله از نویسنده در وصف ریحانه بیانی از وی خواست نقد خود را آغاز کند:

«ریحانه بیانی، داستان‌نویس» در آغاز، ساختار، فضا، خاص‌سازی صحنه‌ها و زبان را ستود؛ آن‌گاه، ویژگی‌های بیرونی شخصیتی فاطمه و فضاسازی‌ها را برجسته کرد. وی حجم فرسودۀ ناپیوند خط فلسفی را با خط اصلی زدود.»
خانم بیانی، درونمایه داستان را مرگ و فلسفه زندگی پس از مرگ دانست. وی زبان داستان را خیلی شاعرانه دانست و نه داستانی و گاه هم خیلی داستانی و لذت بخش. گاه هم زبان را دارای اغراق‌های زیادی دانست که جایگاهش در شعر است و نه داستان.
«بادِ جملۀ «حسابتو می‌رسم» از نگاهش می‌وزد و درخت دلم را تکان می‌دهد؛ برگ‌هایش می‌افتند پایین. زورکی روبه‌رویش می‌خندم و در دل ‌‌می‌ترکم. می‌ترسم پردۀ چهرۀ پنهانم از خانۀ دل روی بام زندگی، روزی برافتد. تکه‌های بدنم روی دیوار و چَت و کف خانه ‌‌می‌پاشند؛ بوی گوشت سوخته‌ام را ‌‌می‌بینم و لکه‌های رنگ سرخ و ذغالی را روی دیوار و چت ‌‌می‌بویم.»
خیلی شاعرانه و در کل شعر شده است. جمله محبت آمیز هم نیست. اما در بعضی جاها زبان شاعرانه بسیار زیبا و به جا به کار رفته است.
«خورشید بی‌صدا و نرم، دامن نارنجی‌اش را از روی آسمان قم ‌‌می‌چیند. توپ طلایی داغش دروازۀ غروب سرد جمعه را باز ‌‌می‌کند. گنجشکان روی درختان جشن ‌‌می‌گیرند. باد سرد، گرد و خاک را از فراز شهر می‌زداید. ستاره‌های نزدیک مهتاب سوسو می‌زنند؛ مانند درخشیدن الماس در نور خورشید. دامن آسمان اگر سوزن هم بیندازی دیده ‌‌می‌شود. بوی یخِ برف از بلندای کوه‌های آن سوی جمکران، درون گودی‌های شهر ‌‌می‌نشیند. فرابوی سرد، بوی گرم و نازکی از پشت کوه قاف با پرواز سیمرغ در لانۀ مهتاب، نرم و آهسته به درونم رخنه ‌‌می‌کند. یخ‌های زمستانی تکه‌تکه از بازوها، پهلوی چپ و تیرۀ پشتم می‌افتند.»
این یکی از نمونه های زیبا است.
خانم بیانی بیان داشت: از واژگان بومی، نام مکان‌ها، نام بازی‌ها و نام تکیه خانه‌ها خیلی خوب استفاده شده است.
«دهان را مزه‌مزه کرده از جایم برمی‌خیزم؛ بوی گل‌های بهار نوجوانی هم با من برمی‌خیزند و در فضا می‌پیچیند. یاد کلّه‌پاچه‌خوری هر سالۀ ده روز محرم در تکیه‌خانۀ وَلَنگ‌کلان می‌افتم. سه دیگ کلان نذر، روی دیگدان دراز آتش‌خانۀ منبر تا گردن پر از آب و گندم و گوشت می‌جوشیدند؛ موسیقی دل‌نواز قل‌قل‌اش هنوز در گوشم می‌پیچید. حسن‌علیِ حاج شادمحمد، میان هر جامَک، نیم پاچه می‌گذاشت با نیم چَمچَه شوروا.
از پگاه تا بیگاه، مست‌مست «شِیغَی» بازی می‌کردیم؛ «دُره‌خَو» می‌زدیم و هم‌دیگر را در «چِلیک‌بازی»، «ضو» می‌دواندیم. از روی سنگ‌های کوه و تپه ولنگ‌کلان مانند آهو می‌پریدیم بالا و پایین. از همین‌جا پهلوی چپم را به علَمِ بلند و رنگارنگ بام تکیه‌خانۀ ولنگ‌کلان می‌مالم؛ پنجۀ مسی شاخِ‌ علَم را بادِ کوه بابا از چپ‌قولک، تکان می‌دهد.»
ایشان جمله ی بلندی را نمونه آورد که یک موصوف بیش از سه صفت داشت یا یک مضاف چند مضاف الیه، در حالیکه نویسنده می توانست چند جمله بسازد و نه یک جمله؛ این جمله‌ها دست انداز ایجاد می کند.
از آن طرف هم بازی‌های جالب زبانی داشت مانند “بی‌حال می‌رسیم به حال” یا “قفل را دندان‌های کلید باز می‌کند و دندان‌های فاطمه را گریه”، تمام طول راه فاطمه دندان‌هایش را بسته همین که خانه می‌رسد اندوه دهانش را باز می کند، گریه را رها می کند. در و زبانم یک جا باز می‌شود.
این ها خیلی زیبا بود و به داستان چاشنی و لذت می داد.
خانم بیانی درباره فضاسازی چه واقعی و چه خیالی در مورد زیست، بومی‌گرایی، معرفی مکان‌های خاطره انگیز قم بیان داشت: قم کمتر در داستان‌ها نشان داده شده و این کار داستان را خاص می‌کند.
«چرخ ماشین طلایی خورشید از روی کوه صفاشهر کم‌کم می‌رود شاه جمال و شادقلی خان. بغل‌بغل خاک کنده‌شده از پشت سرش هوا را تاریک می‌کند. من هم از دو کیلومتری جمکران، برمی‌گردم خانه. بوی غذا را در راهرو، خوب تشخیص ‌می‌دهم. لقمه‌های برنج را آرام می‌جوم. از جایم برمی‌خیزم و یک گیلاس آب رویش می‌نوشم. دسترخان را ‌‌می‌بوسم. همه دست‌ها را باز کرده و به دهن من چشم دوخته‌‌اند.»

شاه‌ترابی گفت: تکمه سفید تتابع اضافات است و ما باید از ویراستار بخواهیم که اضافه از سه تا بیشتر نباشد. برویم سراغ صحبت سوم؛ از آقای مدقق نیست ولی از دوست شفیق او هست.
«احمد مدقق، داستان‌نویس»، زبان فاخر، دگرگونی منطقی شخصیت و مضمون داستان را تازه شمرد و به مکان‌ها رنگارنگی بیشتر داد. ایشان، فکر نیرومندِ پشتوانۀ داستانی را فراوان ستود.»
دکتر سلیمانی نخست سید احمد مدقق و نویسنده را تشویق کرد. آنگاه خوشحالی خود را از نوشتن رمان توسط یک روحانی در این سن و سال ابراز کرد.
دکتر سلیمانی رمان را دارای سه محور دانست: نفس و بدن، بحث فلسفی و علم و دین و رویارویی با مرگ. گاه توانسته از عهده این محور ها برآمده و گاه هم نیامده.
موضوع اصلی رمان مرگ و زندگی است که حالت های شخصیت را متفاوت می کند.
این که یک نفر تهدید درونی را تبدیل به فرصت می کند، خیلی برای ما اهمیت دارد. نوشتن به مثابه درمان و کمک برای درمان و اختلال. این اتفاق در این رمان با تحول شخصیت صورت گرفته است. این کتاب را باید یکی از مصادق جدی نوشتن درمانی بنامیم.
وی گفت: من به نویسنده پیش نهادی دارم که بحث های زندگی و مرگ را از هم جدا کند. چون کتاب بحث های علمی و فلسفی و کلامی را در خود جای داده. با توجه به حجم مطالعه نویسنده کتاب را مقداری از فضای داستانی مقداری شاید دور کرده باشد. برای چاپ بعد، پایان را نیاز نداریم؛ چون رفرنس های زیاد داریم.
نویسنده تلاش کرده مطالعه‌های خود را بگنجاند تا حدی که اگر بخواهد با رویکرد پژوهشی با عنوان مساله مرگ و زندگی یا مواجهه با مرگ و زندگی بنویسد یک کتاب علمی با این همه رفرنس از آن در می‌آید مانند صفحه 27.
«از زیر بار پتو و کابوس مرگ، شانه خالی می‌کنم. رایانۀ روبه‌رویم چشمک می‌زند. «مسئلۀ مرگ و زندگی» ذهنم را درگیر می‌کند. دوباره کوه‌های سرطانی مریلین یالوم فمینیست، روی سرم چپه می‌شود. اروین یالوم روان‌پزشک، برای آرامش درون طوفانی خودش، هیچ کار مشورتی تسلی‌دهنده‌ای نتوانست بکند. همسرش تمام زندگی را وقف دلداری مرده‌داران غم‌ناک و افسرده کرده بود، تنها کارش تا پایان عمر سوختن بود برای نیم‌جانِ از دست رفته‌اش. یادم بماند، از پایان زندگی این دو زوج عاشق، به فاطمه یک کلمه گپ نزنم.»
این کتاب را از نشر قطره با ترجمه خانم حبیب بخوانید. موسوی هم این جا ارجاع داده که آن کتاب زیستی در باره مرگ و زندگی است. این کتاب هم مانند آن است با رویکرد دینی.
دکتر سلیمانی بیان داشت: مرگ پژوهان عقیده دارند که رو در رو با مرگ اطلاع عمیق از مرگ زندگی را بهتر می کند. توضیح کافی امروز در باره مرگ صورت نمی گیرد. این گونه نوشته ها بسیار کمک می کند.
در ادامه مجری محفل، این جمله کتاب را خواند و از دکتر تهماسبی خراسانی دعوت کرد:
«شاعر فاخر، تهماسبی خراسانی»، سر چشمۀ داستان درونم را باز کرد؛ اگر کلک خیال‌انگیز او نبود، این چشمه جاری نمی‌شد.»
دکترخراسانی وارد بحث کتاب نشد؛ چون در یک پست در فضای مجازی مفصل درباره آن سخن گفته است. وی گفت: من تتابع اضافات را می پذیرم و البته نکته‌های زیادی را در کتاب حل کردم. اصطلاح‌های بومی و محلی را که نویسنده به یادش نبود، من یکدست کردم. اشکال هایی هم هست و در چاپ بعد اصلاح خواهد شد.
وی بحث های کلامی و فلسفی را در رمان پر رنگ دانست و گفت: تا زمانی کسی تفسیر بلد نباشد نمی فهمد. آیه‌ها به شکل تصویر پردازی شده آمده و این پوشش تصویری شاعرانه بعدش به فکر فرو می‌رود و دفعه سوم می‌فهمد قرآن است که اگر صریح می‌آمد داستان نبود.
همچنین بیان داشتند: این رمان بعد فلسفی زیادی دارد مرگ چه از نظر فلسفه غرب مانند کتاب های مرگ اندیشی و شخصیت‌های آن داستان را به دیالوگ وا می‌دارد. این دیالوگ‌ها چکیده اندیشه فلسفی غرب را به مرگ نشان می‌دهد.

«یاد دکتر رُز می‌افتم با جان در «مواجهه با مرگ»؛ بار دوم که غده‌های سرطانی وی برگشته بود. وقتی رز، لغزیدن پزشکان را در تشخیص و درمان و عمل برایش شمرد، نزدیک بود جان سکته کند. برای همین نگرانی‌اش را با پرسش از زندگی پس از مرگ دور ریخت. رُز، گردش خون را به تنهایی بهترین دلیل بر آفریدگار و زندگی پس از مرگ نشان داد، اما نبود رستاخیز را هم احتمال داد، ولی دلیل بر نبودنش نیاورد. وقتی جان سوال‌پیچش کرد، رُز احتمال بود و نبود زندگی پس از مرگ را پذیرفت.»
صحنه‌های پایانی «مرگ ایوان ایلیچ» آب دلم را می‌ریزد که از زن و دختر دورویش بیزار شده و تنها به خدمت‌گار بیگانه‌اش، گراسیم، دل بسته بود. وقتی لیزا خودش را با سی‌وهفت قلم آرایش کرده و با مادرش دیدار ایوان در بستر بیماری آمدند، پدر گفت: «شما را خدا بگذارید راحت بمیرم.»لیزا صدای فش‌فش لباسش را درآورد. شانه‌هایش را بالا انداخت و به مادرش گفت: «تقصیر ما چیست؟ انگار ما مریضش کرده‌ایم! من دلم برای پدرجان می‌سوزد، اما او چرا ما را این گونه آزار می‌دهد؟»
آنگاه گفت: نویسنده این دیدگاه های فلسفی غرب در باره مرگ را در تقابل با دیدگاه کلامی و منطقی خودش قرار می دهد. ما هم دیدگاه فلسفی غربی داریم و هم گریزی هم به فیلسوف‌های اسلامی همچنین وی نفوس عشره و عقول عشره را هم می‌آورد.
دکتر خراسانی شعری خواند و از حضار و انجمن ادبی خانه مولانا و منتقدان سپاسگزاری کرد.
در بخش دوم نقد و بررسی دکتر سلیمانی مستند چیستی مرگ را از کتاب را نقل کرد.
«کربلایی‌ها را جمکران ‌‌می‌کَشد و مرا گفتگوی فرید به طبقۀ بالا. گرد و خاک‌های نرم و نازک، مانند مرگ، بدون اجازه آرام از لای زیرین دَرِ طبقۀ بالا آمده‌اند پایین، روی کتاب‌ها چهارقد کرده و بی‌صدا نشسته‌‌اند و بی‌غم. فقط نمی‌دانم مرگ چه شکلی دارد؟ هوراس ویرینت و دیگر نقّاشان به جای خودِ مرگ، فرشتۀ مرگ را زن و مردِ بال‌دار به تصویر کشیده‌اند؛ در حال خشم و خنده، با دو شانۀ برآمده مانند لاشخور و یک سر پوشیده مانند هیولا با چادر و دستمال. نقّاش دیگر، شکل بدنِ آدمی را جدا از بدن به آسمان بالا برده، تنها، سبک‌تر، به همان شکل، کمی نازک‌تر. اگر مرگ این‌ها بود، غمی نبود ولی یقین دارم مرگ این چیزها نیست.»
یک عالم دینی این کتاب را نوشته و برای ما قابل استفاده و درنگ است.
با یک نویسنده دغدغه‌مند رو برو هستیم. مرگ، ورود دانشجوی فلسفه دکترای غرب، دغدغه انسانی و اسلامی را می آورد جلو و دغدغه خود را کنار می گذارد. برای من خیلی ارزش‌مند بود که یک روحانی نوشته.
صفحه 21 تقابل علم و دین را مطرح می کند و از پس آن بر می آید. در انتهای رمان می گوییم: آخش از پس گفتگوی دانشجوی فلسفه غرب بر آمده. ایشان ضربه و تلنگر به ذهن یک جوان می‌زند.

_ «روی تعریف مرگ به توافق رسیدیم؟»
چند نشانۀ گریه می‌فرستم:
_ «بلی. ایستایی برگشت‌ناپذیر نشانه‌های زندگی به باور شما و انتقال نفس از جهان ماده به جهان معنا به باور من.»
از او ‌‌می‌پرسم:
_ «وقتی قلب ایستاد، زندگی هم می‌ایستد؟ یا زندگی دیگری در منظومۀ دیگری آغاز ‌‌می‌شود؟»
فرید پاسخ ‌‌می‌دهد:
_ «دانش تجربی، زندگی دیگری پس از مرگ را ‌نمی‌پذیرد.»
برایش ‌‌می‌گویم:
_ «قبول داری یکی از ابزارهای یافته‌های دانش تجربی فرآورده‌های عقلانی است؟»
او بی درنگ پاسخ ‌‌می‌دهد:
_ «بلی. بدون خِرد ‌نمی‌توان یافته‌های علمی ‌را سامان‌دهی کرد.»
تیغ من دسته می‌یابد:
(خیلی تعبیر زیبا و جالب! حالا دگر می توانم از پسش بر آیم!)
_ «پس مفهوم‌های کلی گرسنگی و شادی یا عدالت و آزادی را با چه ابزاری ‌‌می‌سنجیم؟ شخص شاد، عادل، تشنه و گرسنه را ‌نمی‌گویم. ‌‌می‌فهمی؟»
این گفتگوها با یک جوان بدون گارد و خشم است.
این اندازه کنجکاو دلسوزانه کار می کند.
تا پایان داستان جواب های محکم دریافت می کنیم. خیال من هم راحت می شود و هم ذات پنداری می کنیم.
البته شخصیت داستان باید یک شیطنت هایی هم داشته باشد و این طور سفید نباشد.
گاه هم صراحت های دینی را داریم در این رمان که باید به زبان ادبی می آمد.

‍ (http://axnegar.fahares.com/axnegar/2fba4349bed8fb053dfbb.jpg) در پایان نویسنده از تمام دوستان و برگزار کنندگان برنامه سپاس گزاری کرد. آنگاه نقدهای دوستان را راهگشا دانستند.
وی گفت: تلاش کردم شخصیت محمد را خوب و همه جانبه و کامل بشناساند و همین طور شخصیت فاطمه را. یک بار فصل‌هایی از داستان را با زاویه دید سوم شخص و دانای کل نوشتم که خوب نتوانستم ایده را منتقل کنم. بار دگر با زاویه دید اول شخص یا من راوی نوشتم و آن را در تمام داستان به کار بردم.
موسوی نویسنده رمان پرتگاه در پایان داستان را فلسفی، انگیزشی، عاطفی، دینی، مذهبی و انسانی دانست که هر لایه آن یک بار و چند بار خواندن را می طلبد.
در پایان شاعران حاضر در جلسه و اعضای فرهیخته انجمن ادبی خانه مولانا شعرخوانی داشتند.
شفیق صادقی، فیروزه مرادی از کاشان، اعلا امیری، فاضل محجوب، حمید مبشر، سید احسان‌الله موسوی بدخشانی و سید عباس رستاخیز شاعرانی بودند که در این محفل شعر خواندند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *