

درد هنوز در سلولسلول وجودش راه میرفت. ناامید و دلگیر در یکی از ماشینهایی که در صف ایستگاه، ایستاده بود، نشست. تابستان به صورت شهر مزارشریف آتش پکه میکرد و خورشید دلش میخواست به افق پناه ببرد و بر کرانهی آن سر به سجود گمارد. آسمان از گنبد نیلگون روضهی سخی رنگ گرفته بود، هرچند همانند او از صورتش گلهای رنگین تراوش نمیکرد، اما زیر دلش منتظر شب مینشست تا با ستارهافشانی خودنمایی کند. شدت گرمای آن سال آنقدر سوزنده مینمود که ظهر و غروب نمیشناخت و نشستن در دل ماشین در نظر او به مثابهی قرار گرفتن بر کورهی آتش جلوه میکرد. برایش دشوار بود که هم از درون بسوزد و هم از برون. به سختی خودش را از «شفاخانهٔ ملکی» شهر تا به آنجا رسانیده بود. شلوغی و ازدحام اذیتش کرده بود. با حسرت دوباره نگاهی به انگشتانش انداخت و شروع کرد به با خود به کلنجار رفتن:
نویسنده: حمزه عابر
تعداد صفحه: 7
ژانر: درام، اجتماعی
نوع فایل: PDF – پی دی اف
قابلیت چاپ: دارد