توقفی در چراغ سبز

روایت‌گری یکی از شیوه هایی‌ست که میتواند زندگی انسان را ثبت کند، روایت چه در آوان نخستین اش که شامل قصه‌ها و افسانه‌ها می‌شد و چه در روزگار معاصر، همواره با انسان همسو بوده و او را گاه به شگفتی اندر کرده است و گاه زندگی خودش را پیش چشمش آورده.

جهانی که با روایت همگام است، امید به زنده بودن هویت و فرهنگش بیشتر از جهانی‌ست که روایت را فراموش کرده و به روایت‌گری نمی پردازد و به آن بهایی قایل نیست. ما امروز با همین روایت هاست که با دنیاهای متفاوت و طرز دیدهای گوناگون آشنا می‌شویم، همین داستان هست که ما را گاه به افریقا، گاه به امریکای لاتین و به دور ترین نقاط جهان می‌برد.

انسان‌ها دغدغه های‌شان را می‌نویسند تا به همه برسد. تا دستی را ازدور بگیرند و آن را فشار بدهند که این دردها، عشق، استرس و اضطراب و… تنها از آن تو نیست و من نیز آن را تجربه کرده‌ام. به باور من، انسان افغانستانی، که در تاریک ترین نقطه‌ی جهان نفس می‌کشد، در جایی که از نور تنها کورسویی به دید می‌رسد، باید روایت‌گر باشد، باید از تاریکی درونش بنویسد، از دردی که هردم می‌کشد، بنویسد تا به دور ترین نقطه‌ی جهان برسد. تا این کورسو به چشم همگان بیاید. دغدغه هایی را که ممکن هست هیچ‌کس نداند و جنس آن را تجربه نکرده باشد را باید نوشت و باید آن را خواند. جامعه‌ای بدون خواننده، جامعه‌ای یک دست هست و از یک دست هیچ صدایی بلند نخواهد شد. باید نوشت و باید خواند. داستان هر نویسنده‌ای تجربه‌ی زیسته‌اش را به رخ می‌کشد که اگر این تجربه را به رخ نکشد، هیچ بهایی ندارد. روایت هر دنیایی، بوی همان دنیا را می‌دهد، روایت انسان افغانستانی بوی خودش را می‌دهد، بوی زخم‌هایی که ناسور شده‌اند. بوی فقر، بوی محرومیت. وقتی داستان‌های مجموعه‌ی چراغ سبز را می‌خوانیم به همین درک می‌رسیم که فقر، موضوع مشترک تمام این مجموعه است. نویسنده در بین مردم زیسته و همان مکان‌ها و همان زمان‌هایی را که نفس کشیده‌است را نوشته. به‌همین دلیل خوب است که برای خوانش این مجموعه، هر یک از داستان‌ها را جد جدا معرفی کنیم.

نظری آریانا از نسل نویسنده‌گانی‌ست که زندگی طبقه‌ی کارگر و محروم جامعه را به تصویر کشیده است. در نوشته‌های وی رنج و تیره روزی و مصیبت‌های ناشی از فسادهای ژرف مردمش وچهره‌ی غمزده‌ی کودکان و نوجوانان محروم که نمایان‌گر یک جامعه نا به سامان و نهایت عقب مانده انعکاس یافته است.( م.حیدریان؛1376:    158)

معرفی نویسنده

گل احمد نظری آریانا در ماه دلو سال 1329 خورشیدی در شهر هرات زاده شده و پیش از آموزش‌های نخستین در دارالمعلمین هرات با مسایل آموزش و پرورش آشنایی یافت و در پایان تحصیلات عالی در دانشکده‌ی ادبیات و علوم بشری دانشگاه هرات در موسسه‌ی عالی تربیت معلم هرات به تدریس پرداخت. گل احمد نظری آریانا پس از 1345 خورشیدی به داستان نویسی پرداخته. بیشتر داستان‌های کوتاه نوشته است. نظری آریانا به زبان‌های فارسی دری و پشتو می‌نویسد. نظری آریانا فعلا در شهر هرات با خانواده اش می زیید. ( همان: 100)

مجموعه‌ی داستانیِ چراغ سبز متشکل از ده داستان است که، نویسنده آ‌ن‌ها را در حدود سال‌های 1349 تا 1373 نوشته است. فاصله‌ی زمانی تقریبا دوری که در این فاصله، نویسنده طرز فکر و طرز زندگی متفاوتی را تجربه کرده‌است. در حقیقت این ده داستان، ده دنیای ذهنی نویسنده است که خواننده را با خود می‌کشاند و او را از کوچه و خیابان‌های کابل می‌گذراند و تا قندهار می‌برد و… همه‌ی داستان‌های این مجموعه با سبک رئالیسم نگاشته شده اند. سبکی که خاص دورانی‌ست که نویسنده در آن دوره بیشترین داستان‌هایش را آفریده. اکثر شخصیت‌های این داستان‌ها، این حس را به مخاطب می‌دهند که خود نویسنده آن‌ها را دیده و با آن‌ها نشست و برخاست داشته است. در بسیاری از این داستان‌ها، انگار نویسنده در جلد شخصیتی که آفریده رفته است و آن‌ها را توصیف می‌کند. از دغدغه‌های‌شان می‌نویسد.

داستان اول، معلم من، با زاویه‌ی دید دانای کل آغاز می‌شود و نویسنده از معلمی روایت می‌کند که وارد صنف می‌شود و واکنش شاگردهایش را می‌بیند. راوی، ظاهر شخصیت را توصیف می‌کند و از کرتی لیلامی‌اش می‌گوید و این گونه فقر معلم را به مخاطب نشان می‌دهد. هرچند توصیف‌ها خیلی صریح و سر راست‌اند، اما خصیصه‌ی سبکی نویسنده‌اند. در ادامه‌ی این داستان، شخصیت اصلی داستان زندگی خود را روایت می‌کند و به نحوی روایت اندر روایت شکل می‌گیرد. در خلال این داستان، نویسنده به مسایل عاطفی، محرومیت‌ها و عشق اشاره دارد.

وی آدمی بود تنومند و تا حدی کلوله و به سن پختگی رسیده بود. دست و پنجه اش نیز بسیار درشت می نمود و به دست‌های کدام دهقان یا آهنگر شباهت داشت. شانه‌هایش تا حدی آویخته بودند و شاید هم زیر کرتی لیلامی این طور به چشم می خوردند. (نظری آریانا؛1383: 13)

توصیف‌ها صریح اند، همان طوری که در بالا گفته آمد. نویسنده هیچ تلاشی نکرده تا شخصیت داستانش را رها کند تا خودش خود را بنمایاند.

 صالح محمد خان معلمی بسیارآگاه بود؛ نزاکت‌ها را می‌دانست؛ شاگردان را دوست می‌داشت و هیچ کمکی را از آنان دریغ نمی‌کرد.(14)

پایان بندی داستان نیز به نحوی، پایان بندی اخلاقی است و شخصیت در یک ساعت درسی، تقریبا کل زندگیش را برای شاگردانش روایت می‌کند. در پایان، این شاگردان اند که از لابلای حرف‌های معلم‌شان به این نتیجه می‌رسند که راستکاری چیز خوبی است.

داستان بعدی، مادر، فرزند و اسب‌های سرکاری. مکان داستان شهر کابل است و نویسنده از مناطق نام دار وقدیمیِ چون چهارچته‌ی کابل، گنبد کوتوالی، چمن حضوری، دروازه لاهوری نام می‌برد.به واقعات تاریخیِ چون  جشن استقلال در دوران پادشاهی محمد ظاهر شاه در افغانستان اشاره می‌کند. شخصیت این داستان ننه سپیده است که به دنبال پسر جوانش که به گفته‌ی خودش در “گات شاهی” یا همان گارد شاهی ایفای وظیفه می‌کند به شهر کابل آمده و در به در دنبال پسرش می‌گردد. در بی خبری و نا آگاهی کامل به سر می‌برد. نویسنده، ضمن روایت از سرگردانی های ننه، مناطق مشهور کابل را نیز نام می‌برد و محل جشن را نیز به زیبایی توصیف می‌کند. ضمن این داستان، جاهای تاریخی و واقعات تاریخی همان زمان را که خود به چشم دیده نیز بیان می‌دارد که برای خواننده‌ی امروز بسیار جالب است.

از لحاظ تکنیک‌های داستانی، در دیالوگ‌ها گاه تک‌گویی درونی و یا گفتگو با خود شخصیت نیز به جذابیت این داستان افزوده است. پریشان فکری ننه را چنین نشان می‌دهد:

پس تو هم نمیتوانی؟… کاتب بیکاره!… یا دلت به کار من بیچاره نمی‌شود!… بلی دست من خالی است و بیگانه و مسافرم؛ کی به من کمک خواهد کرد. (49)

ننه که به چار چته رسید، حیرت زده بود که به کدام طرف نگاه کند؛ چه جمعیتی، چقدر دکان، چقدر جنس و کالا! … هرچه که می‌خواست یافت می‌شد. پیشه‌وران مختلف در آنجا کار می‌کردند وبازار از آواز ها و شور و هلهله‌ی آنان پر بود.(33)

بلی، جشن استقلال بود و پیش روی ارگ بیرق افراشته بودند که یک نوع آن سیاه و سرخ و سبز بود و همه نشان داشتند. نوع دیگر تنها سرخ بود و به خط زرین چیزی به شکل کفتر به روی آن کشیده بودند. (41)

نویسنده از نقش زن در اجتماع میخواهد بگوید، از نا آگاهی و نا بلدی و بیسوادی او. مادری که دنبال پسرش می‌گردد و حتی درست نمی‌داند که پسرش در کجا مشغول وظیفه است. تا جایی‌که پیرزن در بین خاک و گرد و پای اسپان گارد شاهی گم می‌شود و به طرز غم انگیزی تمام دارایی‌اش که لقمه‌ی نان است که برای فرزندش آورده به خون وی آغشته می‌شود.

داستان سیرعلمی با گفتگو آغاز می‌شود. نویسنده، تشویش و دغدغه‌ی یک خانواده‌ی شهری را روایت می‌کند.از افغانستانی روایت دارد که سیستم درسی‌اش تا حدی سالم شده و به تفریح نوجوانان نیز اهمیت می‌دهند. بحث بین زن و شوهریست که برای فرستادن پسرشان به سیر علمی با هم اختلاف دارند. داستان با گفتگو آغاز می‌شود و در نهایت، راوی شروع می‌کند به شرح دادن زندگی خودش. در متن داستان، خواننده را پیش رویش قرار می‌دهد و در این مورد- سیرعلمی رفتن- از او جویای مشوره می‌شود و داستان بدین‌گونه آغاز می‌گردد.

از این رو خواستم نخست با شما دوستان مشوره وآنچه را که برمن گذشت، زمانی که در صنف دوازدهم بودم، بیان کنم. (56)

مکان این داستان قندهار وفراه رود است، جایی‌که راوی از آن توصیف می‌کند. در جریان داستان به عقاید وباورهای مردم نیز می‌پردازد.  همچنان طرز زندگی مردم کوچی افغانستان را نیز در این داستان می بینیم. تجربه زیسته‌ی نویسنده در این داستان نیز به خوبی مشهود است و به همین دلیل مخاطب آشنا با این فضا، حس همذات پنداریِ بیشتری با نویسنده پیدا می‌کند.

روزی را که باید از هرات به سوی قندهار حرکت می‌کردیم، هرگز از یاد نخواهم برد. سرویس که مقابل هوتل فراه رود ایستاد، ما پایین شدیم وسرویس دوم هم از راه رسید. ( 56- 61)

در طول راه بیشتر با دهن بسته، این طرف و آن طرف جاده را نگاه می‌کردیم وچون برای من دیدن کوه‌ها،دامنه ها،صحراها، روستاها وبه ویژه تماشای غژدی‌ها، کوچیان و رمه‌های پراکنده‌ی مواشی خیلی دل انگیز بود، جسته گریخته یاد داشت‌هایی بر می‌داشتم… (61)

داستان برگ سبز با توصیف آغاز می‌شود، راوی تجربه اش را از گشت و گذار در قریه‌ی هوسیان، شرح می‌دهد. در اول داستان تصویر زیبایی از محل گشت و گذارش به خواننده می‌دهد.

از راه شیله ای که جای جای آن با برف پوشیده بود به تپه بالا شدیم و کلبه‌ها و خس پوش‌های قریه‌ی “هوسیان” در مقابل ما سبز شدند. در میان دشت‌های پهناور، کشتزارها،باغ‌ها و تپه‌ها که نخستین برف ماه جدی در شعاع پژمرده‌ی آفتاب زمستان به کندی ذوب م‌یشد، یافتن این ده کوچک کار آسانی نبود. (71)

فقر، موضوع مشترک اکثر داستان‌های این مجموعه است، نویسنده با تجربه‌ی ملموس، محرومیت شخصیت‌های داستانش را به تصویر می‌کشد و نا آگاهی‌شان را که از هر چیزی شگفت زده می‌شوند.

کاکا، این چیست؟

این کامره است.

آن را چه می‌کنی؟

با آن عکس می‌گیرم. (73)

از قریه‌ای می‌گوید که جوانانش اغلب یا پنهان‌اند یا گریخته‌اند که این نیز حاصل جنگ ووحشت است. در این داستان، مساله‌ی عدم اعتماد به مردم همان منطقه را بیان می‌کند واینکه به این مردم نمی‌شود آسان اعتماد کرد. نویسنده، از کودکان همان منطقه تعریف می‌کند و در این قسمت نیز خواننده را با خود هماهنگ می‌سازد و نظرش را جویا می‌شود.

این مردم خطرناک اند؛ متوجه باش که به آنها زیاد نزدیک نشوی… به اطراف خود نگاه کن؛ یک جوان هم دیده نمی‌شود. اینجا که قریه‌ی پیران و کودکان نیست! جوانانشان همه، یا گریخته و یا پنهانند. (74)

کودکان البته تمام‌شان گل‌های باغ و راغ، دامنه‌های کوهساران وکل سرزمین مادری اند. ولی شما چه می‌گویید، آیا همه یکسان اند؟ (76)

کرم کاشف، داستانی دیگر از این مجموعه است که بیشتر رنگ و بوی فلسفی دارد و اتفاق خاصی در آن نمی افتد، تنها، نویسنده، از عوالم کتاب و کتاب خوانی می‌گوید و به اصطلاح کرم کتاب یا کسی که خیلی با کتاب سروکار دارد را وصف می‌کند.

می‌گویند در زمان قدیم کرمی بود که در عالم کرم‌ها به نام ” کرم کتاب” یاد می‌شد. این نام را کرم شناسان که خودشان به گروهی از جانوران منسوب اند بر آن گذاشته بودند.(79)

البته این داستان به نوعی طنز تلخی را نیز به همراه دارد و حاکی از جامعه ای‌ست که کتاب نمی‌خواند و تا جایی‌که وقتی به کتابخانه سری می‌زنی، در لای کتاب‌ها کرم‌ها زندگی می‌کنند. نمادی‌ست از جامعه‌ای که به افکار کهن و پوسیده پناه می‌برند و از نو خبری نیست.

روزی برای لحظه‌ای به کتابخانه رفته بود که نام چیزی را در فرهنگ نام‌های اجداد و اسلاف ببیند. با شتاب زده‌گی بی‌حد، فرهنگ ضخیمی را برداشت وگشود؛ اما ناگهان کرمک خاکی رنگ و لاغر و گرد آلودی، سر خود را داخل ور‌ق‌های کتاب کرده و به نظر می‌رسد که حروف و سطرها را با عجله می‌خواند… (81)

لحن نویسنده در این داستان، همچون لحن حکایت گویان در گذشته است. او سعی دارد پایان این داستان را مانند یکی دو داستان دیگرش ببندد و به نحوی پایان بندی اخلاقی و پند آمیز را به دست بدهد.

گویند که هرحکایتی مانند ناوکی است و این ناوک به سوی آماجی رها می‌شود و می پرد. آماج این قصه همه‌ی ماییم، اگر این را می پذیرید، من عرض کردم؛ گردنم در این جهان و در آن جهان گشوده باد! (87)

داستان یک پارچه گوشت، همچنان مثل تمامی داستان‌های این مجموعه با دید سوم شخص یا دانای کل شروع می‌شود. در ابتدای داستان، نویسنده با دادن تصویری از قبرستان، مرگ را در نظر خواننده مجسم می‌سازد. حادثه در داستان، آن‌گاهی اتفاق می‌افتد که راوی تکه‌ای گوشت سرخ را می‌بیند که همانا طفلی نارس هست. تمام دیالوگ‌های داستان نیز در پیوند با همین اتفاق شکل گرفته اند.

قبرستان پیش روی خانه‌ی شان بود. خانه از آنان نبود. از کاکا سرور بود. قبرستان بالای تپه ای بود(90)

سردار تلاش و کوشش کرد که از میان دیگران برای خود راهی بگشاید. وی به دور حلقه‌ی بسته گشتی زد و دری رخنه‌ای به سخنان بچه‌ها گوش سپرد.

توببین، دست و پایش جور است؛ کله اش را می‌بینی؟

هان، مگر بسیار خرد است. هنوز چشم نکرده. (91)

در ادامه‌ی داستان، نویسنده با توصیف‌های عمیق، طرز زندگی مردم همان محل را به تصویر می‌کشد.

تا انجام گرفتن کوشش و تلاش کاکا ملا، شور نخود فروش پیر که همیشه از این کوچه می‌گذشت، با استفاده از موقع، برتبنگ شور نخودش بازار گرمی تدارک دید. (96)

در ادامه ، نویسنده، مشغول شدن ذهن سردار را که کودکی بیش نیست بعد از دیدن پارچه‌ی گوشت و فکر کردن وی به مرگ را بیان می‌دارد.

مادر، کی او را در آنجا انداخته بود؟

من چه می‌دانم؟

گناه دارد نه مادر؟

بلی بچیم گناه دارد.

خواهر مرا خوش داری مادر؟

بلی بچیم، او را خوش دارم

مرا هم خوش داری؟

بلی تو را هم خوش دارم.

ننه جان اگر خواهرم بمیرد، در کوچه می‌اندازی اش؟ (98)

نویسنده با فرهنگ و گویش مردمش آشناست و از اصطلاحاتی که خاص همین مردم است و در مواقع ویژه استفاده می‌کنند را نیز در داستان‌هایش استفاده کرده که به تنوع موضوعی داستان افزوده است. مثلا اصطلاح نان پادشاهی که به کنایه در مورد وعده ی غذاییِ مختصر استفاده می‌شود.

روحیه‌ی پدر خوب نبود. غذای شب هم به تاخیر افتاده بود.پدرش صدا زد:

بیاور این نان پادشاهی را، کشتی ما را.(100)

نشان، یکی دیگر از داستان‌های این مجموعه است که به برگشتن تاج الدین یا تاجو از جنگ می‌پردازد در حالی‌که یک دستش را به اصطلاح در آن جنگ از دست داده و یا شهید ساخته است. این داستان بیانگر محتوای ننگ و ناموس ووطن پرستی است. ایستاده‌گی در مقابل بیگانگان یا به قولی، فرنگی‌ها. نشان بهادریِ که در بهای از دست دادن یک دست تاجو حاصل شده است و ارزش زیادی دارد و اما با گذشت زمان این ارزش کمرنگ می‌شود و نشان، از طاق بالای الماری به زیر می‌افتد و گم می‌شود. بیان اینکه خیلی از ارزش‌ها، زمانی ارزش‌اند و ممکن است با گذشت سالیان سال، رنگ ببازند.

همان نشان کهنه‌ای را که بالای پرده‌ی اتاق، پهلوی اتاق خواب مادر آویزان بود می‌خواهد؛ تو آن را ندیده ای؟

او با شگفتی پاسخ داد:

من که ندیده ام؛ کدام نشان، این دیگر چی بوده؟ (112)

بعد از غزا با فرنگی‌ها در شمار دلاورانی که به ده برگشتند، یکی هم تاج الدین بود که مردم او را به نام تاجو یاد می‌کردند. وی که به خانه در آمد توجه مادر پیر از ورای پرده‌های اشک و خنده به آستین خالی دست چپ تاجو جلب شد. پسرش  خود را خم کرد که دست او را ببوسد و وی صورتش را می‌بوسید که با دستپاچگی انگشتانش را به روی آستین او کشید وپسرش با لبخندی غمزده گفت:

ننه جان، فدای سرشما شهید شد.

مادر با لحنی حاکی از سوگمندی گفت:

خدایش بیامرزد. (103)

نشان بهادری در الماری حفاظت وگاهگاهی به وسیله‌ی سیف الدین خان از آنجا کشیده می‌شد؛ گرد و غبار آن با دستمال ابریشمی پاک وواپس به جای خود نهاد می‌شد. (107)

در داستان چراغ سبز، نویسنده در مورد گذشته‌ی بشر سخن می‌راند ونظریاتش را صریح و گاه شعارگونه بیان می‌کند. به نوعی نگاهی تاریخی دارد و می‌خواهد در خلال این داستان، گذشته‌ی بشر را نیز بازگو کند.

انسان، سابق بسیار درشت بود. انسان کنونی را که شما می‌بینید نتیجه‌ی میلیون‌ها سال زندگی بشری به روی زمین است و هزاران سال می‌گذرد که سیماها والگوهای مختلف تمدن را به میان آورده و از بین برده. (115)

داستان سید عقب خانه‌ی ما می زیست، کشمکش بر سر این‌است که شخصیت داستان ادعا دارد که سید جمال الدین افغانی در کنار خانه‌ی شان زندگی می‌کند. در حالی‌که سال‌هاست که از مرگ سید گذشته.

من که او را می‌بینم خودِ خودش است؛ ولی حتا استخوان‌های سید هم خاک شده؛ پس وی به این محل از کجا آمده هه؟! (129)

داستان در مورد یک تجربه‌ی ساده‌ی انسانی‌ست، بیان شباهت کسی به یکی از شخصیت‌های مهم تاریخ کشور. در حقیقت، نویسنده مواد خام روایتش را از اطرافش گرفته و آن را پردازش داده است و نشان داده که با همین توصیفات و اتفاقات ساده نیز می‌توان داستانی را رنگ بخشید.

داستان دیگر کاغذها است که مکان این داستان جاده‌ی میوند کابل می‌باشد. توصیف پیرمردی هست که به دیدن پسرش به کابل می‌آید که پسرش در جاده‌ی میوند اطاقکی دارد. او به شهر آمده تا رضایت پسرش را برای ازدواج بگیرد که با خاموشیِ سرد پسرش روبرو می‌شود و پسر با او با بی‌اعتنایی برخورد می‌کند. از حسرت پیرمرد توصیف می‌کند، حسرت نزدیکی و اختلاطی گرم با پسرش.

 این داستان می‌تواند که فاصله و تفاوت و خاموشیِ بین نسل‌ها را شرح دهد. تمام داستان در مورد دغدغه‌ها و تجربه‌های مردم ماست، مردمی که در چهار اطراف نویسنده زندگی می‌کنند.

پیرمرد چندبار خمیازه می‌کشد و با پشت دست جلو دهن خود را می‌گیرد.

بچه کاکایته هم کنغاله کردیم . اگه می‌بودی، ساعتکت تیرمی‌شد.. همسایه‌ها، تمام ده، قوم‌ها کل شان آمده بودند… ارمانم شد که تو نامدی…

به پسرش نگاه می‌کند. بالش را از یک پهلو برداشته به پهلوی دیگر خود می‌گذارد ومنتظر می‌ماند تا پسرش چیزی بگوید؛ ولی او خاموش است. (140)

پدر و پسر، هر دو ناگهان خاموش شده، در لاک خود فرو میروند. دیوار سرد ضخیمی که نمی‌شود آن را لمس کرد؛ اما به خوبی حس می‌شود اتاق محقر و کوچک را به دو بخش مجزا می‌کند. (144)

نتیجه

تمام داستان‌های این مجموعه برآمده از تجربیات خود نویسنده است. او است که همه چیز را دیده، خوب شناخته و برای مخاطب توصیف می‌کند. توصیفاتی ساده و از جنس انسانی که در افغانستان زیست دارد و برایش همه چیز ملموس است. از مردمی می‌گوید که دغدغه‌های ساده‌ای دارند با فقر دست و پنجه نرم می‌کنند، درگیر خرافات‌اند، ارزش‌های متفاوتی را گرامی می‌دارند. خیلی از مسایل برایشان نو و غیر قابل پذیرش است و آن‌ها را به شگفتی اندر می‌سازد. این داستان‌ها حرفی برای گفتن به کسانی دارد که از این جغرافیا نیستند و همچنین چشم آنهایی را که این جغرافیا را با گوشت و پوست و حس زیسته‌اند را باز می‌سازد که به اطراف‌شان بنگرند. حرف‌هایی برای گفتن در این سرزمین است که باید به روایت کشیده شوند واین سلسله همچنان ادامه یابد.

سرچشمه‌ها

 1- نظری آریانا: چراغ سبز.1383. مجموعه داستان معاصر،ناشر: محمد ابراهیم شریعتی افغانستانی

2- کتاب فروش دیوانه(داستان های امروز افغانستان) به کوشش م. حیدریان. چاپ اول: بهار 1376

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *